- حکایت زیبای "خر برفت و خر برفت" را در منزلش و با لهجه زیبای آذری شنیدم و هرگز فراموش نمیکنم.
- صوفی خرش را به صاحب کاروانسرا سپرد و
شب را میهان دیگر قلندران شد. ساعتی بعد توطئه کردند و خرش را فروختند و با پولش
سور و سات مفصلی راه انداختند و صوفی را با خود همراه کردند! رقص و پایکوبی کردند
و میخواندند: "خر برفت و خر برفت و خر برفت" ... صبح شد
صوفی که خرش را مطالبه کرد، پاسخ شنید
که خرج دیشب از فروش خر تو بود
صوفی با عصبانیت گفت: چرا همان موقع
به من نگفتی!؟
گفت: والله آمدم من بارها
تا تو را واقف کنم زین کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوق تر!!!